حسن فرهبدنیا
برشاخ امید اگر بری یافتمی...
بعضی افراد، پس از اینکه میانسالی را پشت سر گذاشتند، و همه خواستههای دوران جوانی را بهدست آوردند، تازه بهاین فکر میافتند که:
«خُب که چی؟
این همه سال دویدیم و ساختیم و زدیم و گرفتیم و بستیم و شکستیم تا بهاینجا برسیم؟ یعنی همین؟
اینجا که چیزی نیست. زندگی یعنی همین؟ رنج بردن و ساختن و جمع کردن و گذاشتن و رفتن؟
یعنی همهی اینها با رفتن ما تمام میشوند و هیچی نصیب ما نخواهد شد؟»
شاید بتوان افرادِ مسن رابهچند گروه تقسیم کرد. مثلا:
1- لاابالیها. یا بهسخنی دیگر بیتعهدها. این دسته، افرادی هستند که اگر چه پیر شدهاند اما هنوز، در دوران کودکی بهسر میبرند. بیتفاوت، بیتعهد، و بیزار از اندیشیدن. مایل بهوقت کشی، و دلخوش بهچیزهایی که بسیار زود گذرند. بهچیزهایی که نه مورد تایید جامعه است و نه مورد پسند خانواده.
اینها همانطور که در کودکی جز پیش پایشان را نمیدیدند، و با آیندهنگری بیگانه بودند، در دورانِ پیری نیز از دیروزشان درس نمیگیرند و فردا را نمیبینند. اینها نه بهدلیلِ پژوهش و اندیشه، بل از روی بیخبری وبهقولِ برخی، بیبصری، افسارِ دل را در اختیار چشم و گوش گذاشته و فرمانبَرِ کر و کورِ امیالشان هستند. این گروه، اگر چه روزگاری ناخوش دارند و در پی هرشادی کوچک، رنجی بزرگ گریبانشان را میگیرد، با این وجود، نه از دیروز درس میگیرند و نه بهفردا میاندیشند، تا علت و نتیجه کارها را ببینند.
گروه دوم: کسانی که مذهبی هستند و ایمان دارند که باید حساب و کتابِ کارهایشان را پس بدهند.
این گروه، چون پا بهپیری میگذارند، آگاه و ناخودآگاه بهفکر حساب پس دادن میافتند. اینان ممکن است بهخود بگویند که حاصل این همه زد و بند و حلال و حرام کردنها چیست،جز رنجی که بردهاند تا گنجی برای وارثین بگذارند؟ این گروه اگر اعتقادی سفت و سخت بهاین داشته باشند که، حق الناس را خدا نخواهد بخشید، زانوی غم بهبغل خواهند گرفت که چگونه مال غیر را از مال خود، و حرام را از حلال جدا کنند تا در آن دنیا، اسیر مکافات نشوند. این دسته کمتر بهاین فکر میافتند که نتیجه کار چه شد، و حاصلِ این همه تلاش چیست؟ چون معتقدند که خداوند آنان را آفریده تا فرامین او را اجرا کنند؛ و در صورت صواب و اطاعت بهبهشتِ جاودان، و در پی معصیت و نافرمانی بهجهنم سوزان خواهند رفت.
گروه سوم: کسانی هستند که تکیه بر منطق میکنند و هیچ چیزی را بدون دلیل و برهان نمیپذیرند.
کسانی که شاید تفکر دینی را قبول داشته یا نداشته باشند، اما در پی این میروند تا بفهمند که از کجا آمده، چرا آمده، و بهکجا خواهند رفت. اینها با آنکه دیدهاند کمتر کسی تا بهامروز پاسخِچنین پرسش هایی را گرفته است، بازهم دست از پرسش و پژوهش بر نمیدارند و تلاش میکنند علت آمدن شان را بدانند. اینان، شاید، عمری در پی این پرسشها بودهاند و اینک که شور و شرِ جوانی را رد کرده و پیرو بازنشسته، شدهاند، با شدت بیشتر بهاین اندیشه فرو میروند که «این آمدن و رفتم از بهر چه بود؟».
بعضی از اینها میخواهند میوهی درخت زندگیشان محسوس و قابلِ دیدن باشد؛ و اگر با چشم، و احساس پنجگانه، حاصلِ عملکردِ خویش را نبینند، پنجهی رنج، جان و روانشان را خواهد فشُرد و خواهد فسُرد.
سخنِ اینجا، بیشتر با گروه سومیهاست تا اول و دوم. چون گروه اولی ها عادت بهگفتن و شنیدن ندارند و اهل پرس و جو و چون و چرا نیستند. این گروه، نه دینی درست و مرجعی شایسته دارند، تا مقلدش شوند، و فرمان ببرند؛ و نه اهل دانش و پژوهشند تا راهی بیابند و از بی هدفی درآیند.
گروه دومیها بیشتر بهشنیدن خو گرفتهاند و همینکه بشنوند فلان صاحب نام، یا فلان قدیس فلان سخن را در باره فلان چیز گفته، برایشان کفایت میکند و نیازی نمیبینند که آستین پرسش و پژوهش بالا بزنند و زحمت پرس و جورا بهجان بخرند تا بدانند که چرا فلان چیز چنان است، و چنین نیست.
گروه سوم، پرسش گرند، و از آنچه میبینند و میشنوند آسان نمیگذرند. برخی از اینها، انبانی از پرسشهای بیپاسخ دارند.
پرسشهایی چون: از کجا آمدهام؟ چرا آمدهام؟ آیا درخت زندگیم بارو بَری داده است؟ یا عمر بهبیهوده گذراندهام؟
برای این گروه، در پاسخ به بَرو بارِ درختِ زندگی و حاصل آن،شاید، (واژه شاید را از یاد نبریم) بتوان گفت:
بَر و بار، و میوه درخت زندگی را میتوان دید و حس کرد، بهشرط اینکه حد و اندازه خود را بشناسیم، و بهشرایط حاکم توجه کنیم.
برخی افراد، خویش را ناچیز و درخت زندگیشان را بیحاصل میبینند؛ و نمیخواهند، یا نمیتوانند، بدانند که درخت زندگیششان پُربار است وآنها، هم برای خود، و هم برای دیگران بسیار سود آور بودهاند و منافع فراوانی بهاین و آن رساندهاند. اینها یا اسیر فروتنی و شکسته نفسیهای بیجایند و یا نخواسته، یا نتوانستهاند سود و ارزش خود را ببینند و باور کنند.
بهعنوان نمونه،نگاه کنیم بهمادری کهیک، یا چند فرزند بهوجود آورده و هریک را انسانی سودرسان بهحالِ خود و جامعه کرده و با این وجود، با خود میگوید که:«حاصل زندگیم چه بود؟هیچ».
یا کسی که کالایی را از آن گوشه جهان میخرد و و آن را بهگوشه ای دیگر میبرد؛ و با این کار، هم از انباشت بیجای کالا و زیانهایی که این انباشت در پی دارد جلو گیری میکند و هم نیازِنیازمندان را برطرف مینماید. افزون براینها، بازار کاری، در هر دو سو میآفریند، و ...
و آن آموزگارانی که اندیشیدن را بهانسان میآموزند و در پی این آموختن، بشر را از خاک بهافلاک میکشانند.
یا آنهایی که شب و روزشان صرف رسیدگی بهبیماران و دردمندان میشود و با رنجی که میبرند،از رنجِ دیگران میکاهند.
هم چنین آن نانوا، مهندس، نجار، رفتگر، رئیس جمهور، و و و که هریک، بهسهم خود، در ساختن جامعه بشری نقشی داشته، و دارند. هرکدام ازاینها بهنوعی، گوشهای را گرفته و زحمات و خدمات آنان باعث شده است تا امروز، انسان بهجای خاک و سنگِ ناهموار، بر روی اسفالت صاف راه برود. بهجای خر و شتر، سوارِ اتومبیل و هواپیما بشود. بهجای زیستن بر روی شاخه درخت یا غار، در خانههای مدرن با امکانات فراوان زندگی کند، ووو.
میوهی زندگی تک تک اینان، همهی این امکاناتی است که در جامعه میبینیم و از آنها استفاده میکنیم.
آن مادر که بهاشتباه خیال میکند کاری نکرده و عمرش رادر آشپزخانه حرام کرده، باید ببیند که در نتیجه تلاش و کوشش او، آن نانوا، معلم، فضا نورد، بنا، یا ... بهوجود آمدهاند واز کوشش و تلاش آنهایی که او و امثال او، پرورش دادهاند، امروز همه در تابستان سرما دارند، و در زمستان گرما؛ و عفریتی چون وبا و طاعون و امثالهم، از شهر و روستا گم شده، ودیگر درد، سبب خم شدنِ اکثریت مردم نمیشود. همین طور، آن پدرکه در پیری خیال میکند شاخ امیدش بری نداشته است باید بپذیرد که در پی کوشش و رنج او بود که فرزندانش بالیدند و بهعنوانِ بخشی از بشریت، انسانِ خاک نشین را ماه سوار کردند.
این شهرها، روستاها، راهها، سدها، کارخانهها و و و را هیچکس بهتنهایی نساخته است. همه در ساختن اینها شریک بوده و مشارکت داشتهاند. در کارخانهی هستی هریک از ما، در یک نقطه مشغول بهکاریم بی این که آگاه باشیم که این کارهای جمعی ماست که این همه تغییرات را بهوجود آورده، و انسانیت و جهان آدمیت را خلق کرده است. آن که در تلاش است، اگر خیال کند بیهوده عمر میگذراند بهبیراهه رفته است.
این که حاصلِ کارِکسانی بلافاصله قابل مشاهده است،و نتیجهی کارِ بعضی را نمیتوان فوری دید، بدین معنا نیست که گروه دوم بیکارو بی حاصلاند.
گاهی، شغلی درآمد زا، بسیار بیشتر از کاری که بی، یاکم درآمد است بهچشم میآید. مثلا کارِکسی که پولی میگیرد و آن را تبدیل بهکالا میکند، بهمراتب چشمگیرتر از کارِ خانمِ خانه داری است که عمری زحمت کشیده، اما چون پولی بابت زحماتش نگرفته، کارش بهچشمِ بعضی، نیامده و نمیآید.
دیده شدن، یا دیده نشدنِ نتیجهی کار، نشانگرِ ارزش یا بی ارزشی آن نیست. بهیاد داشته باشیم که عظمت کارِ آن که کودکانی را میپرورد و آموزش میدهد، هزار بار بیشتر از کارِکسانی است که ربات و آدم مصنوعی میسازند؛ اما، چون ما، همهی عمر، آن مادرِ آدم ساز و آن آموزگارِ آدم پرور را دیدهایم و این عظمت برایمان امری عادی شده، بهاینان کمتر، و بهربات سازان که بهتازگی پا بهمیدان گذاشتهاند، بیشتر توجه میکنیم.
درست مثلِ توجه بهیک فانوس یا بالون که درآسمان شهر بهپرواز در میآید؛ و بی توجهی بهپروازِ همیشگی ماه و خورشیدی که بهآمدن و رفتن شان عادت کردهایم.
بعضی خیال میکنند که چون گمنام ماندهاند زندگی را هدر دادهاند. اینها توجه ندارند که:
1- ای بسا نامدارانی که نبودشان هزار بار به از بودشان بوده است؛ مثل همه جنگ افروزانی که بهاسم های گوناگون هزاران انسان را بهخاک و خون کشاندهاند.
2- چه بسا گمنامانی که هزار بار شایستهتر از نامداران و نام آوران زیستهاند.
3- هیچ نامداری از ما سرتر و بهتر نیست چون، همهی صاحبان نام، نه بهدلیل شایستگی و لیاقت، بل، بهجهت شرایط و علل نامدار شدهاند؛ و اگر آن شرایط و علل برای ما فراهم و مهیا بود، بیتردید ما نیز چون آنان میشدیم.
بهقول حافظ:
«فیض روح القدس ار باز مدد فرماید / دیگران هم بکنند آنچه مسیحیا میکرد».
برشاخ امید اگر بری یافتمی......
برچسب : نویسنده : 1-farhang بازدید : 112