برای دانشجو
امروز، چشمم به برگهای زردِ گلدانی افتاد که هدیه مادربزرگ بود. به گمان اینکه باید خاک گلدان را نو و تازه کرد، دست به کار شدم و شاید بیش از ساعتی درگیرِ این کار بودم و مانند همیشه که دستم به کاری و اندیشهام به کاری دیگر است، با تو سخن میگفتم وچون گمان میکردم گفتههایم ارزش شنیدن دارد، نخست با خود گفتم: تلفن بزنم و بگویم برای نهار به خانهی شما میآیم و پس از اینکه به خانهی شما آمدم، آنچه را اندیشیدهام برایات بگویم.
آن درونی که زمینهسازِ گفت و شنید است و با گفتوگو و پرسش و پاسخ اندیشهها را میآفریند گفت: شاید، سخنانِ تو، دلخواهِ او، یا همسرش، نباشد و آنان چون با ادب هستند به گفتههایت گوش دهند، بیآنکه کششی به این شنیدن داشته باشند، که اگر چنین بشود، هردو را خسته کردهای.
آن دیگرِ درونی گفت: بگذار زمانی که به خانهی ما آمدند بگو، شاید برای دیگران نیز سودمند باشد.
آنِ نخستین گفت: شاید، بچهها خواهان این دست گفتهها نباشند اگرچه برای خوشآیند گوینده، خود را خواهنده نشان دهند.
دومینِ درونی گفت: بهتراست سخن را نوشت و در جایی مانند وبلاگ گذاشت و به او گفت که برای تو، سخنی دارم. اگر خواستی آن را در وبلاگ بخوان. با این روش کسی را ناچار به شنیدن یا خواندن و خسته شدن نمیکنی. هرکس خواست میخواند و هرکس نخواست به کار خود میپردازد.
و اما، آن سخن:
در مهمانیِ روزِ آدینه در خانهی زهرا، شاد و سرخوش بودی از اینکه استادِ شاهرودی، به تو نخستین آفرین را پس از 2-3 سال دانشجویی، گفته است و این شادی و آن آفرین برای ویرایشی بوده که از تزِ دکتریِ هم گروهیات کرده بودی و این ویرایش نه دربارهی تخصص، که برای روشِ نگارشِ ادبیِ آن بوده است.
امروز، میخواستم دربارهی آنچه زمینهی شادی تو را فراهم کرد، سخنی بگویم و پیشنهادی بدهم و آن اینکه: اگرچه باید برای دانشِ تخصصی با دل و جان بکوشی ولی، خوب است دانش غیرتخصصی را نیز دستکم نگیری و برای آنها هم به گونهای سازمان یافته، زمان بگذاری.
از نگاه من، اگر برخی از دوستانِ دکترِ ما، با اینکه بیش از بیست سال است، در دانشگاه آموزش میدهند، ولی هنوز به دانشیاری نرسیدهاند، یا برخی دیگر، اگرچه به جایگاه استادی رسیده و در تخصص خود، بسیار پُربار و گرانمایهاند ولی در زمینهی آموزش دادن زبانی بس سخت و سنگین دارند؛ برای این است که گروه نخستین، همهی توان خود را در راه سیاست گذاشته و از تخصص خود بازماندهاند و گروه دوم جز تخصص، چیز دیگری نخوانده و گمان کردهاند که زندگی تخصص است و دیگر هیچ.
نگاه من، اگر درست باشد، این است که: اگر میخواهی انسانی دانا و خردمند باشی و در آینده، شایستگی نام استاد را بیابی، باید بکوشی تا، پس از این که تخصص را در جایگاه نخستین آموختهها میگذاری، به آموختن دانشهای دیگر نیز بپردازی و به یاد داشته باشی که به ادبیات، فلسفه، تاریخ و زبان نیز نیازمندی.
ادبیات، به زبانِ مردم میماند که هرچه بیشتر با آن کار کرده باشند زبانِ آنها گویاتر، شیواتر، روانتر و زیباتر میشود. بویژه برای کسانی که ابزارِ کارِ آنان گفتن و نوشتن است. نیاز نخستین، پس از تخصص، برای آموزش دادن، آشنایی با ادبیات است تا بتوانند شیوا، زیبا و رسا، سخن بگویند و آموختهها و اندیشههای خویش را با زبانی شیرین و گفتاری روشن بازگو کنند. آموزگار و استادی که تخصص دارد ولی زبان گویا ندارد مانند نجاری است که اگرچه چوب فراوان در کارگاهش هست، ولی ابزاری برای ساخت و سازِ چوبها ندارد.
فلسفه، مغز را باز میکند تا با چون و چرا کردن، توتی منش نشویم و کورکورانه از هرکسی پیروی نکنیم. آنکه فلسفه نمیخواند و پرسشگری نمیداند، برتری چندانی بر یک فلش ندارد؛ چون او، همان کاری را میکند که آن فلش میکند و شاید بتوان گفت که فلش از او برتر است، چون فیلم و نوشته و نگاره، با یک بار ریختن در فلش ماندگار و پایدار میشود ولی مردمی که اندیشیدن، یعنی پرسوجو و چون و چرا کردن را نمیدانند، باید یک نوشته را چندین بار بخوانند و فیلم و نگاره را بارها ببینند تا همهی آن را به یاد بسپارند. کاری که فلش به یک بار انجام میدهد.
فلسفه راه و روشِ اندیشیدن، یا، پرسش و پژوهش را به خواستاران نشان میدهد. چیزی که مردم را به دیگر جانوران سروری میدهد.
برخی میگویند که «انسان جانوری است خندان». برخی میگویند «انسان جانوری است گویا». برخی میگویند «انسان جانوری است ابزارساز» ... ولی من میگویم: مردم، یا به گفتهی تازیان، انسان، جانوری است پرسشگر و تنها برتری او به دیگر جانوران خندان بودن، گویایی و ابزارسازی نیست. برتری او، تنها و تنها، در پرسشگری اوست؛ چرا؟ که جانورانِ گویا مانند توتی فراوانند. جانوران خندان نیز کم و بیش یافت میشوند. جانور ابزار ساز نیز هست و دیده شده است و بسیاری از جانوران هرگاه در بند و زندان بیفتند برای گریز از آن میاندیشند تا چارهای بیابند؛ ولی هیچ جانوری در روی زمین نیست که پرسا و پرسنده باشد مگر آدمیان؛ و این پرسندگی و پرسایی پایه و بن مایهی دانش و فلسفه است. اگر به کشورهای پیشرفته و کشورهای پسافتاده نگاه کنیم خواهیم دید جایگاه فلسفه در میانِ کشورهای پیشرفته بالا و در کشورهای پسافتاده پایین است. هرچه مردمان بیشتر به فلسفه ارج مینهند از بندِ دروغهای زبان بازان آزادتر میشوند. اندیشههای باز و باورهای دور از دروغ است که توان پرسش و پژوهش و کار و کوشش را مییابد. فلسفه با چرا گفتن و پرسش کردن، دشمنِ هرگونه دگم اندیشی و وابستگیِ به زنده و مردههاست. نیاز هرکس، در آغاز، آزادیِ درونی، یا آزاداندیشی و ناوابستگی به این و آن، چه زنده و چه مرده، است. انگبین سازِ اندیشه در گلستانهای رنگارنگِ فرهنگها به پرواز در نمیآید مگر اینکه از هربند و بستی آزاد باشد و این آزادی را، فلسفه با پرسش و چون وچرا کردن میآفریند.
تاریخ بخوان، چون تاریخ ذهن را روشن میکند و چیزهای بسیاری را به تو خواهد آموخت. تاریخ، گوش پند نیوش را تیز و چشم تجربهگر را بینا میکند. تاریخ مانند پدر و مادر و نیاکان است که اگرچه، بسیاری از گفتار و کردارشان شایستهی الگوبرداری و نگهداری نیست ولی برخی نیز رهنما، پندآموز و گرهگشاست. میگویند: مردمی که تاریخ نخوانند، آنچه برسرِ نیاکانشان آمده است برسر آنان خواهد آمد. تاریخ تنها زندگی نامداران نیست. زندگی بزرگان است. از یاد مبر که بسیاری از کسانی که همه میشناسندشان، بزرگ نیستند؛ نامدارند. بزرگ چیزی است و نامدار چیزی دیگر. چنگیز، آتیلا، هیتلر و مانند آنها، نامداران تاریخ هستند نه بزرگان تاریخ. بزرگ از نگاهِ نگارنده، کسی است که خوب زیسته و زمینهی خوب زیستن را نیز برای دیگران فراهم کرده است. آنکه بدیها را خوب کرده و ویرانیها را آباد و مردمان را به سوی دانش و دانایی و نیک زیستن برده، بزرگ است و آنکه با پندار و کردارش زمینه ساز تباهی و جنگ و ویرانی و نادانی بوده نامدار است نه بزرگ. چنین نامدارانی را همه میشناسند و برخی که از دانش و خرد برخوردارند، این گونه نامداران را پست و دون و شایستهی نفرین میدانند. به یاد داشته باشیم که بسیاری از بزرگان بینام زیسته و گمنام ماندهاند و بسیاری از نامردمان، نامشان ماندگار شده است. بسیاری از کسانی که با دانش و پرسش و پژوهش بیگانه هستند نامدارانی را بزرگ میشمارند که در کارنامهیشان جز جنگ و خونریزی و ستم چیزی ندارند. برای نمونه، به هرمها نگاه کن و قداستی را که به فرعونهای مرده و زنده، داده و میدهند ببین.
تاریخ بخوان تا بدانی هیتلر چه کرد و گاندی چه. تاریخ بخوان تا گرفتار پرستش بتهای مردمان نشوی و مانند بسیاری از کسانی که نمیدانند و نمیخوانند که قدیسی که میپرستند که بوده و چه کرده، ستمگران را به جای ستمستیزان نپرستی و کورکورانه با کسی دوست و دشمن نگردی. آگاهی از تاریخ و بویژه سرچشمهها، نیازِ هر آموزگار و استاد و مادروپدرِ دانایی است که میخواهند در راستای روشنکردن اندیشههای خام و تاریکِ خود و دیگران بکوشند.
و زبان. زبان را دستکم نگیر که اگر آن را ارشمند نشمردی، خود را زندانیِ فرهنگ و آیینهایات کردهای. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، نیازمند داد و ستد با مردمی که همزبان ما نیستند، هستیم. اگر دچار خودبزرگ بینی نشویم باور خواهیم کرد که امروز، کشورهای پیشرفته، بویژه انگلیسی زبانها، در دانش و تکنولوژی از ما سرتر و در کشورداری از ما بهتر و برترند. ما، بدون یادگیریِ زبانِ جهانی، نمیتوانیم بسیاری از نیازهای خود را برآورده سازیم. دانش، نیاز هرکس و هرکشوری است و زبانِ دانش، انگلیسی و آلمانی و فرانسوی و مانند آنهاست. آشنایی با زبانِ جهانی، یا زبانهای انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و دیگر مردمان پیشرفته، نیاز امروزِ هردانش پژوهی است. آن را دستکم نگیر و تا آنجا که میتوانی در یادگیریاش بکوش که اگر امروز، کارآیی چندانی نداشته باشد، که دارد، فردا، برای آموزش گرفتن و آموزش دادن کارساز و گرهگشا خواهد بود.
پیشنهاد میکنم: به گونهای سازمان یافته، به آموختنِ آنچه گفته شد بپردازی تا روزی که برای آموزش دادن، لب به سخن میگشایی، سخنانت، سُست، زمخت، ناآشنا و خسته کننده نباشد و تخصص، از تو یک روبات پُرشده از دانشِ تخصصی و دیگرهیچ، نساخته باشد.
خوب و خوش و سرفراز باشی.
برشاخ امید اگر بری یافتمی......برچسب : نویسنده : 1-farhang بازدید : 87